خسته ام از دلتنگیها
خسته از نامهربانیها
خسته از گستاخیها
خسته از ناملایمیها
خسته از فراق
خسته از فراموشیها
خسته از در و دیوار این شهر
خسته از ریسهها و لامپها
خسته از کاغذهای رنگی
خسته از میلیادهایی که خرج جشن تولد تو میشود و همین نزدیکی مردم از گرسنگی تا صبح بیداری میکشند و کمی آن طرف تر لالایی کودکان صدای بمب و انفجار است و کسی نمی داند که آیا فردا شب هم در کنار عزیزانش خواهد بود یا نه
خسته از دلبرکان زیباروی که در این شهر خودنمایی میکنند در کنار دیوارهایی که نام تو را در گوشهای از خود، پنهانی نگاه میدارند
خسته از کسبهی محل که در جشن تولد تو شیرینی پخش میکنند از آن پول هایی که با انبار کردن مایحتاج شیعیان تو جمع کردهاند
خسته از کلمهی انتظار آن گاه که از زبان دله هایی میشنوم که شنیدهاند وقتی تو بیایی جیبشان خالی نخواهد بود
خسته از آنچه در علن میشنوم و نام تو را در خفا
خسته از این همه سر کشی در برابر تو و افتخار به آن
خسته از آن هایی که جز به صعود نمیاندیشند حتی اگر نردبانشان استخوان های خرد شدهی مستضعفین باشد
خسته از آن ها که تو را میخوانند تا بیایی حقانیت آن ها را اثبات کنی
خسته از آن هایی که تو را به نام خود سند زده اند
خسته از شکم باره هایی که هر صبح وقتی از تشک نرم و لطیف خود بر میخیزند دنبال آن هستند که چگونه پول های باد آوردهشان را خرج تبلیغ برای آقایشان کنند تا بیاید و آنها را عزت بیشتر ببخشد و دشمنانشان را خوار کند
خسته از مسجد جمکران وقتی در آن صدایی جز صدای گدایان کاسب پیشه را نمیشنوم که طلب میکنند نان و پول و زن و خانه و ماشین و بهشت و حوریه ... و آنجا کسی یاد تو نیست
خسته ام خسته خسته
خسته از آن که کسی بیاید تا خستگی های مرا بروبد
و امروز هم صدا با تو میشوم:
اللهمّ عجّل لولیک الفرج ...