دانستن و توانستن
سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۸۷، ۱۱:۱۳ ق.ظ
... بالاخره میرسیم. غرغر کنان یک سیب از توی ماشین برمیدارم و به طرف ورودی میروم...
آخه الآن وقت قبرستون رفتنه؟ ساعت 12 ظهر تابستون، اونم تابستون قم؟ به خودم میگم عیب نداره اینا الآن محتاجند به تو. یاد اون موقعی بیفت که خودت حال و روز اینا رو داری. کمی آروم میشم و به راه ادامه میدم. ولی بازم تحمل گرما برام غیر ممکنه. به قول مادر و پدر، خوبه دختر نیستم والا چه طور میخواستم چادر سر کنم؟! همینطور که سیبم رو به نیش میکشم بیتوجه به قبور پایم رو با غرور روی قبرها میگذارم و میروم. یک باره احساس میکنم صدای ناله و فریاد از قبرها بلند میشود :
«لا تمش فی الارض مرحا! تو نمیدانی اینجا چه خبر است والا اینقدر آسوده در این دیار فانی نمیچریدی! حیف که دست ما کوتاه است...»
آنان که میدانند نمیتوانند و آنان که میتوانند نمیدانند.
۸۷/۰۴/۱۸