قصه ی عشق قصه ی غریبی است. قصه ی عاشق و معشوق، قصه ی وصل به معشوق. و عجب طریقی دارد این وصل که در بیابان بلا مال و همسر و فرزندان و عزیزان را قربانی کنی در راه او و خود را فنا کنی که نامی جز نام معشوق نباشد.
و عاشورا... عاشورا روز عاشقی است و کربلا میدان آزمودن عشاق. روزی که تمام هستی عاشقند. تیرها میبوسند هر آنچه بوی معشوق دارد و تا ابد بوسه میزنند بر مشک و چشم و سینه و گلو. خارهای بیابان هم به پای عشاق افتاده اند و تازیانه هایی که عاشقانه خود را بر بدن ها می افکنند. خیمه هایی که برابر چشمان معشوق می سوزند تا فنا شوند و زمینی دلخون و آهن که بر بدن های نحیف حقیر است گرچه بزرگ. و بدن هایی پاره پاره برابر معشوق که آیا راضی شدی از ما ؟
و بوسه ی خنجر بر حنجر ...
و بدن قطعه قطعه ای که به سوی معشوق عرضه می شود که " بپذیر از ما این قربانی کوچک را ! "
و عاشورا... عاشورا روز عاشقی است و کربلا میدان آزمودن عشاق. و کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا ...